خاطرات زیبا هستن حتی تلخ ترینشون
دوباره تو اون کوچه بن بست قدم زدم . اون ردی که خودم بر کف کوچه انداختم دوباره جلوی چشام ظاهر شد.
چند سال پیش از خونه یکی از اقوام از کرج میومدم . وقتی خواستم سوار اتول بشم جیشی کوچک منو در بر گرفت ولی با خود گفتم بهتره خودمو نگه دارم تا به خونه در تهران برسم . در میانه راه جیش فشار بیشتری بهم اورد ، چند باری قصد کردم در راه توقف کنم تا خودمو خلاص و راحت کنم ولی باز منصرف شدم و به راه ادامه دادم .
به تهران رسیدم ودر نزدیکی خانه مان پیاده شدم تا برادرم به دنبال کار خودش برود.
تا منزل حدود یه ایستگاه اتوبوس فاصله بود و جیش کوچولوی من حالا تبدیل به یه شاش عظیمی شده بود . دستهایم می لرزید و از شدت دستشوئی چشمامو کامل نمی تونستم باز کنم ، تند تر راه می رفتم تا اینکه به کوچه بن بستی رسیدم و تصمیم گرفتم در همون جا تخلیه کنم .
در وسط کوچه و چسبیده به دیوار مشغول بودم که ناگهان تناه درب داخل کوچه باز شد و دختری از آن بیرون آمد و بدون توجه به عمل من به طرفم آمد . در این حین من تلاش می کردم که خودمو جمع و جور کنم ولی مگه بند میومد مثل آبشار جاری می شد روی دیوار. دخترک به نزدیکی من رسید و از صدای شرشر تازه فهمید که چه عمل کثیفی من دارم انجام میدم و با گفتن یه : وای ، به طرف خونشون دوید .
وقتی رفت داخل تازه کار من تمام شد و از کوچه جستم بیرون و تا خونه یه سره دویدم و خودمو فحش میدادم .
این خاطره رو نوشتم تا اگر اون دختر اینو می خونه منو ببخشه که کوچشونو به گند کشیدم چون لامذهب یه بوی تندی هم میداد.
ببخش منو....... .